Tuesday, May 29, 2007
Wednesday, May 23, 2007
Wednesday, May 16, 2007
یاد یاران
قطعه ای از یار سفر کرده ای که در وبلاگ سابق از ایشان بسیار گفتم
خدايا خستــه ام هر خستگي اندازه اي دارد
شدم بنده ز بيداد زمان هر بندگي اندازه اي دارد
به بحر غم خود غلطيدن و واماندگي تا كي
چه سود از عمر بيحاصل بگو هر زندگي اندازه اي دارد
به صبرم ميدهي وعده صبوري آخرم تا چند
كه تركد عاقبت سنگ صبـور آكندگي اندازه اي دارد
رسيده بر لبم اين جان ز دست ناكسان دون
تحمل كي كند اين خسته تن واماندگي اندازه اي دارد
به باران بلا اين ملك ويران شد
بخشكان اين بلا، بارندگي اندازه اي دارد
چه گويم هر چه خواهي كن تو با اين ملت مظلوم
چه سود از اين سخن گفتن ولي يكدندگي اندازه ای دارد
روحش آرام و شاد ...
Tuesday, May 08, 2007
شرم و سکوت
گفتا تو از کجایی کاشفته مینمایی
گفتم منم غريبی، از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری، کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت، دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی، کز اين مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بينوایی
گفتا ز قيد هستی، رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جوی نيرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسای
گفتا به دلربایی ما را چگونه ديدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم، کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی، ليکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم، سرگشته ای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بيند
!گفتم حديث مستان سری بود خدایی
خواجوی کرمانی
گفتم منم غريبی، از شهر آشنایی
گفتا سر چه داری، کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت، دارم سر گدایی
گفتا کدام مرغی، کز اين مقام خوانی
گفتم که خوش نوایی از باغ بينوایی
گفتا ز قيد هستی، رو مست شو که رستی
گفتم به می پرستی جستم ز خود رهایی
گفتا جوی نيرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسای
گفتا به دلربایی ما را چگونه ديدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربایی
گفتا من آن ترنجم، کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی، ليکن بدست نایی
گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم، سرگشته ای هوایی
گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بيند
!گفتم حديث مستان سری بود خدایی
خواجوی کرمانی
Tuesday, May 01, 2007
اردیبهشت...بهشت
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من
تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جان
تا بهار زندگی، آمد بیا آرام جان
تا نسیم از سوی گل، آمد بیا دامن کشان
چون سپندم بر سر، آتش نشان بنشین دمی
چون سرشکم در کنار، بنشین نشان سوز نهان
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
چون سرشکم در کنار، بنشین نشان سوز نهان
تا بهار دلنشین آمده سوی چمن
ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن
چون نسیم نو بهار بر آشیانم کن گذر
تا که گلباران شود کلبه ویران من
باز آ ببین در حیرتم، بشکن سکوت خلوتم
چون لاله تنها ببین بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام عشقت غم دیرینه ام
باز آ چو گل در این بهار سر را بنه بر سینه ام
الگوی تکرار کلمه بهار غوغاست
Subscribe to:
Posts (Atom)